یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است

 

زین پس در بلاگ مینویسم با همین ادرس :)  

alonegirlinsky  .  blog .   ir

...Coming Soon

 

 

...Loading

 

 

 

خواستم ارشیومو انتقال بدم نشد .دل سرد شدم

 فردا هم بلیط دارم , میرم خوابگاه و اینا .داستان نت رو هم هنوز نمیدونم 

ایشالا زود تر ما هم از تعلیق در بیایم 

یا دیگه ننویسیم یا جایی بنوبسیم که جاش باشه!!

از نطق کور شده ام

 

تو این چند وقتی که درگیر بودم و بعدش بلاگفا دوباره خراب شد و همون چند یار وفادار هم رفتن من بیشتر باخودم فکر کردم! اینکه هیچ حسی به هیچ اتفاقی ندارم و بعد  اینکه نوشتن و ننوشتن (فعلا) برام هیچ فرقی نداره بهتر نیست جایی بنویسم که هر موقع اراده کردم صفحه ی مطلب جدیدم باز شه و تمام خاطراتم سرجاش بمونه و وقتی از خواب بیدار میشم نبینم 80 درصدشون پودر شدن رفتن هوا؟؟؟

 

 

تماما مخصوص

 

صبح در خنکای باد کولر توی خلا چشم باز میکنی .تلفن ها قطع شده انتن گوشی ها  رفته . همگی بسرعت صبحانه میخورد که بروند اما از حال نروند. و تو کش و قوس میدهی خودت را تا خلا را بشکنی !!! اما صدای زنگ گوشی را خفه میکنی و دوباره چشم بر هم میگذاری . من خوبم , امروز خوب است شهریور می آید خوب است. فقط از مرور روزهای بد ِ قدیم تلخ میشم , کلافه میشوم . از تکراری وحشتناک.

 تلخ و حواس پرت شده م.  با پارچه گل سر میسازم .دست هایم را با چسب حرارتی 3 بار , با  قابلمه ی داغ پر از ابجوش و برنج های پرنده 5 بار میسوزانم و تمامش راخمیر دندانی میکنم تا سِر شود. و حواسم پرت تر میشود نهار را میسوزانم و کاش تماما روز های بد ِ قدیم را هم بسوزانم.

من فقط کلافه ام که دارد تکرار میشود , سوزاندن نهار و مهمان های چند روزه ِ سیاه پوش ,هدیه ی ِ دایی ِ مامان بابا بعد از دیدار ِ چند ساله ی مجدد ِ مزخرف توی ِ ضلع ِ غربی ِ اتاقم و نهار ها و صبحانه های تنهایی و خلا های مزخرف و قبر هایی که همه برای خودشان میخرند که هر چند اینجا باهم نبودند ان دنیا کنار هم باشند!

 

+چیزی نگویید , تلخ نشوید, آه نکشید , به زندگیتان ادامه دهید  و  :) بزنید .

+صبحانه هس , من هستم و غذای گرم  و و نان ِ داغ و سبزی ِ تازه ی توی باغچه و خیار های بوته ای و کیک الکی شکلاتی ِ کنجدی و چای خوشرنگ و اما تنهایی مطلق . از گلویم پایین میرود؟؟؟!! نه! 

+چای  تلخ مینوشم من اما شیرینم :) , چای مینوشم ولی از اشک فنجان پرشده :)

 

  PHOTI BY:ME

 

رقاصه ای در پراگ

 

 

 


شاید  روزمرگی ها و خستگی های امروزمان  ناشی از این باشد که از خودمان توقع زیادی داریم یا شاید هم برنامه ریزی هایمان برای یک تابستان هیجان انگیز رویایی بیش نبوده . حالا وقتی میبینیم تنها کمتر از یک ماه دیگر باید با تابستانی که انقدر برایش برنامه داشتیم خداحافظی کنیم دلمان میگیرد و برچسب لعنتی به این فصل گرم و مزخرف میزنیم. فصلی که توی ذهن هر آدمی با یک تصویری زنده مانده .

این روز ها شاید هرکداممان دوست داشته باشیم زندگیمان با ریتم برود جلو , با ریتم خورشید از لای کرکره های پنجره ِ طبقه ی شانزدهم , روی چشممان بخورد و صبح را با یک اب پرتقال شروع کنیم و کمی تخم مرغ ابپز همراه با چاشنی لبخند لای ِ نان داغ و تازه. با ریتم به تمام خانه ای نگاه کنیم که انگار بمب تویش ترکیده و با حالی خوش و موزیکی ملایم شروع کنیم تک تنها و با نیرویی به نام  عشق به رُفت و روب و شستشوی خانه . بوی قرمه سبزی خوشمزه ی نهار تمام خانه را بردارد و کسی هم ان طرف تر با گیاه های بامبو ور برود.

اما حقیقت ِ این روزها کثیف تر از این خیالات هستند. روزهای ِ به اصطلاح سگی که تا نیمه ی شب بیدار میمیانی و خیال بافی میکنی و گاها دلت میگیرد و با چند قطره اشک و دریایی غم ِ نهفته روی زمین خالی بدون رو انداز به خوابی عمیق فرو میروی . بد اخلاق تر از همیشه بیدار میشوی و متکارا  می اندازی توی اتاق و مینشیتی پشت لپ تاپ و سعی میکنی توی دریای واژه ها غرق شوی اما امان که جلوی ذهنت دیواری کشیده شده.
گیاه بامبویی وجود نداره , نبض زندگی ریتم ندارد .تو هر روز موهای بلندت را شانه نمیزنی , لاک هایت گم شده اند ,شیشه ی عطر هایت خالی شده اند و رژ هایت ته ِ صندوق ِ کوچک ِ هدیه ِ مادر تاریخ مصرفشان رد شده و گیاه خوار نیستی . باشگاه نمیروی , دامن گلدارت را پاره کرده و به جای دستمال ، بشقاب های خیس ِ لک دار را خشک میکنی .

و عشق هیچ جایی توی زندگی ات چرخ نمیخورد و توی هیچ قابلمه ای غذایی نیست هیچ مدادی توی سررسید خاک خورده ات نمینویسد و تو می مانی با شَبَهی به نام رویای ِ روزهای پرتقالی , تو میمانی با ساعت سه ی بعد ازظهر که برای اثبات ِ این که شهریور قرار است خوب باشد کیک شکلاتی میپزی شال خاکستری و آبی میخری اسمارتیز های رنگی روی کیک میپاشی با پدر میروی باغ و به مامان پیشنهاد پیاده روی ِ عصرانه میدهی . شاید هم قرار باشد این یک ماه را با ریتم زندگی بی وقفه برقصی تا شاید غم ها و اشک هایت با چربیهای ِ اضافه ی ِ ناشی از خوردن های ِ عصبی آب بشود و بمیرد و برود به درک ِ اسفل السافلین. 

 

+حقا که زندگی بدون ریتم به درد مردن میخورد .بدون ِ موزیک ِ عشق 

 

 

 

خواب خرگوشی

 

 

یک وقت زشت نباشد کل روز در جستجوی پست جدید زور میزنیم و توی خواب 360 درجه ی مان وقتی گیجیم یک پست مینیمال ِ خوب میاید توی ذهنمان , اما وقتی بیدار میشویم میبینیم چیزی جز کابوس نبوده :|

 

 

شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟

 

وقتی که همه ی مشکلات اولویت دار و دغدغه مندت موقتا تموم میشه و هر جایی میری و زمان مراسم برادرت رو میپرسن, اخرش یه ماشالا به خودت میگن بعد بر میگردن تو چشات نگاه میکنن و با یه لبخند میگن ایشالا عروسی شمااا و تو دیگه بهونه ای نداری برای جواب قبلی و همیشگیت که همه رو ساکت میکرد! و برای این که خجالت نکشی و قضیه رو تمومش کنی میگی ایشالا دکترا و اینا و میخندی و اونا هم میخندن و یه چیزایی میگن که ینی زکی دیگه قبول نیست ! 

 

 

الصحبتیه

 

 خلا چیزی نیست جز اینکه  یکی بپرسه وصف العیش نصف العیش ینی چی؟ تو برگردی در حالت خمور و توی خود رفته بگی ینی النجاة فی الصدق و همونجا کل جمعیت بره رو هوا :|